نیایشنیایش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

تک فرشته ما

شیرین کاری های نیایشم در طول 18 ماهگی

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های گلم تو این یک ماه ( 18 ماهگی ) کارهای زیادی انجام دادم که چند تا از با مزه هاشو برای شما می نویسم... یه روز صبح عمه فاطی رفته بود بیرون و منو و مامانی هم بالا بودیم که دیدیم عمه اومد بالا و یه کارتون تو دستش هست. وقتی کارتون را گذاشت رو زمین دیدم که دو تا جوجه توشه که با دیدنشون داد میزدم: جیک جیک با اینکه خیلی دوسشون داشتم ولی ازشون می ترسیدم. اصرار می کردم که عمه از کارتون بیاره ببیرون و وقتی که از کارتون میاورد بیرون جوجه ها میدوییدن طرف من و من هم گریه می کردم و می گفتم: پا پا و خودمو مینداختم تو بغل مامانی. وقتی صداشون را میشنیدم که از پایین میاد به مامانی می گفتم:بغل بغل و ...
12 اسفند 1391

اولین شهر بازی رفتن

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های گلم برای اولین بار رفتم شهر بازی نمی دونید که چقدر ذوق کرده بودم؟ تو کل دو سه ساعتی که تو پارک بودم را فقط می خندیدم. خیلی خوشم اومده بود. ولی وقتی با بابایی سوار قطار شدم خیلی دور زد که دیگه آخرش خسته شده بودم و همش به بابایی می گفتم: مامانی مامانی وقتی از قطار پیاده شدم کمی رنگم پریده بود که مامانی ترسید نکنه طوریم بشه؟؟ ولی با این همه بازم اشاره به بقیه ی وسایل بازی می کردم و میدوییدم به طرفشون.  مامانی کلی ازم عکس و فیلم گرفته که برای شما هم میذارم تا ببینید...     ...
8 اسفند 1391

پایان 18 ماهگی ...... ورود به 19 ماهگی

                   با سلام به همه دوستهای مهربونم عشق مامان و بابا نیایش جان ١٩ ماهگیت مبارک عزیزم. الهی مامان فدای اون قد و بالات بشه خوشگلم که یک سال و نیم شد که با من و بابایی هستی عزیزم. انشالله که صد و بیست سال دیگه هم زنده و شاد و خندان باشی گل من. خیلی خیلی دوست داریم نفس مامان و بابا.                             ...
6 اسفند 1391

دوست پیدا کردن نیایش

با سلام به همه دوستهای مهربونم دوست های عزیزم هفته پیش یکشنبه 22 بهمن ماه که تعطیل بود. دوست بابا وحید با خانمش از تهران مهمون اومده بودند خونه ما و سه روزی با ما بودند. منم سریع باهاشون دوست شده بودم و کلی خوشحال از اینکه تو خونه تنها نیستم و کسی هست که با من بازی کنه. خاله گلسا خیلی باهام بازی می کرد و منم دوسش داشتم. انگشترشو می کرد تو دست من و می گفت برو به مامانی نشون بده منم با شور و شوق مامانی را صدا میکردم که ببینه چی دارم. بچه ها خاله گلسا دندون پزشک هست. وقتی دندونای منو دید که کمی سیاه شده به مامانی پیشنهاد داد که دیگه بهم قطره آهن نده ولی عوض اون چیز طبیعی بهم بده که دندونام بیشتر از این خراب نشه. آخه ...
1 اسفند 1391

نیایش جونم با خرس و عروسکش

با سلام به همه دوستهای مهربونم   دوستهای عزیزم یه دو هفته ای هست که مامانی کمی سرش شلوغ شده و کمتر میتونه بیاد پیش شما دوستهای گلم و از کارها و شیطونی های من براتون بنویسه. راستش تو تولدم یه عروسک و یه خرس خیلی بزرگ برام کادو آوردن که از عروسکه خیلی خوشم اومده بود و همون روز اول پاهاشو کندم. و اسمش گذاشتم غزل و همش هر کاری که می خوام بکنم به مامانی میگم که غزلم همون کارو بکنه. مثلا موقع غذا خوردن اشاره به دهن غزل می کنم و میگم که اونم بخوره و حتی بعضی وقت ها خودم زور زورکی نون می کنم تو دهنش.وقتی تو شیشم آب یا چایی می خورم کمی تهش جا میذارم و میریزم تو دهن غزل و خوشحال از اینکه بهش دارم آب میدم و تا مامانی بفهمه کل لباس غ...
1 اسفند 1391
1